نویسنده و محقق : اشکان ارشادی ، از کرمانشاه 

این داستان را هم درباره بهرام گور گفته‌اند و هم سلطان محمود.

پادشاه روزی برای شکار رفته بود و از سپاهیان خود دور افتاد . در میان جنگل زنی روستایی با یک گاو بسیار درشت را دید ولی دیدن آنها تنها منجر به حیرت پادشاه نبود بلکه پادشاه از این حیرت زده بود که می دید : زن که بسیار نحیف و لاغر بود ، گاو را بر دوش خود می گذاشت و از نردبان بالا می رفت و گاو را در کلبه چوبی بالای درخت می گذاشت.

هنگامی که سپاهیان ، پادشاه را یافتند به آنها امر شد تا پیرزن را با گاو پایین آورند و چنین شد.

پادشاه پرسید : چرا گاو را به بالا می بری ؟

پیرزن گفت : چون تنها سرمایه ی من است و اگر آسیب ببیند و یا از بین برود ، من بدون شیر خواهم ماند و.

پادشاه مغرور شد و پیش خودش گفت : پیرزنی به این کوچک جثه ، گاو را بلند می کند پس برای من بلند کردنش بسیار ساده است. همین کار را کرد ولی زیر گاو از شدت سنگینی افتاد. سپاهیان با تنی چند بسختی گاو را جابجا کردند و پادشاه را نجات بخشیدند.

پادشاه چند بار دیگر تلاش کرد ، چند بار هم با کمک چند نفر دیگر امتحان کرد ولی نتوانستند. خشمگین شد و از پیرزن پرسید : آخر چه جوری ؟ ما که مردهایی از میدان جنگ هستیم ، نمی توانیم، آنوقت تو پیرزن چگونه این گاو بلند می کنی ؟ بر دوش می گیری و به بالای درخت می بری ؟

پیرزن گفت : پادشاها ، مشکل و اشتباه شما اینست که می خواهید همین امروز که به این گاو رسیدید ، بتوانید آن را بلند کنید. من هنگامی که شوی خود از دست دادم و بیوه شدم ، اجبارم آمد تا از تنها دارایی خود نگهداری کنم ، من این گاو را از گوسالگی بلند کردم و

هر سال که رشد می کرد ، من هم قدری قویتر می شدم و کیلو به کیلو ، خودم را وفق دادم.

پادشاه پذیرفت و فهمید که کار صد ساله را نمی‌توان یک شبه انجام داد.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها